


به قلم: ریحانه اسفندیاری
***
قسمتی از رمان:
گوشهای در تاریکی ایستاد، خیره شد به روبهرو دستانش را دور بدن سردش پیچید؛ امّا گرم نشد صداها هر لحظه بیشتر از قبل میشدند. او دیگر نمیخواست دستانش را روی گوشش بگذارد، بنابراین با دقت به صداها گوش میداد. باز هم مثل قبل دیوارهای سرد اتاق به او میخندیدند! قهقهه میزدند و او را مسخره میکردند. دیگر به آن صداها عادت کرده بود گویی آن سایههای بلند و مشکی که از انتهای اتاق به سمتش میآمدند قصد رسیدن نداشتند. باد وزید و پنجرهی اتاق محکم به چهارچوب کوبیده شد. پناه درخود جمع شد، او به هنگام غروب پنجره را بسته بود حال چه کسی پنجره را باز کرده است؟ سرش را روی زانوهایش گذاشت. میترسید چشمانش را باز کند.
ناگهان طوفان شدیدی با صدای مهیب تن پناه را لرزاند، شاخههای خشک درختان به دیوار و پنجرهی اتاق برخورد کردند و شکستند. او جایی برای رفتن نداشت امّا بیشک اینجا هم جایی مناسب برای ماندن نبود! صدای جیغ بسیار بلندی از انتهای راهرو باعث شد پناه به گریه بیافتد، دستانش را روی چشمانش گذاشت و گریه کرد. او هرگز نمیتوانست در برابر جیغها و نعرهها دوام بیاورد. دستان سردش توسط اشکهایش خیس شده بودند…
صورت کثیفش با قطرههای کوچک اشک کثیفتر به نظر میرسیدند.
امشب قصد به پایان رسیدن نداشت.
در با صدای بلندی باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد گچهای دیوار ریخت.
نگاه پناه خیره شد به سه مرد درشت هیکل و بلند قد که مثله همیشه برای عذاب دادن او آمده بودند!
هر سه روپوشی سفید بر تن داشتند ماسکهایی بزرگ روی صورتشان بود انگار میترسیدند جنون پناه به آنان نیز سرایت پیدا کند.
مردی به سمت او رفت و بازوهایش را گرفت، پناه جیغ کشید دست و پایش را تکان داد سعی کرد خود را از بند آن مرد خلاص کند امّا موفق نبود.
دکتر با صدایی خشدار و عصبی داد زد:
– آروم بگیر مجبورم نکن باهات بد رفتار کنم.
آنابل ترسناک نبود اون فقط تنها بود.
آنابل زشت نبود اون فقط زخمی بود.
آنابل بد نبود با جن و همزاد نبود.
آنابل شاد نبود با دیگران دوست نبود
آنابل روح نبود تو قصهها دیو نبود.
آنابل قاتل نبود با بچه ها لج نبود.
آنابل بیرحم نبود عاشق خون و قتل نبود.
آنابل تنها بود... .









