


آنابل ترسناک نبود اون فقط تنها بود. آنابل زشت نبود اون فقط زخمی بود. آنابل بد نبود با جن و همزاد نبود. آنابل شاد نبود با دیگران دوست نبود آنابل روح نبود تو قصهها دیو نبود. آنابل قاتل نبود با بچه ها لج نبود. آنابل بیرحم نبود عاشق خون و قتل نبود. آنابل تنها بود... .





آدمها فقط آدم هستند؛ نه بیشتر نه کمتر! اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی، شکسته میشوند و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، خودشان تو را میشکنند. بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه؛ مگر نشنیدهای که مجنونِ تمام قصهها نامردند؟! او هم اینگونه است؟!



انشا گروهی به مناسبت روز مادر

نازگل و شاهرخ، دختر و پسری که هر کدوم به دلایل مختلف توی جنگل گم میشن. بالاجبار برای زنده موندن مدتی رو در کنار هم میگذرونن. اما باید دید تو مدتی که در کنار هم هستن با چه ماجراها و بلاهایی روبهرو خواهند شد. آیا در کنار هم با زندگی وداع میکنن؟ یا از جنگل تاریک و مخوف نجات پیدا میکنن؟









