آدمها فقط آدم هستند؛ نه بیشتر نه کمتر! اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی، شکسته میشوند و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، خودشان تو را میشکنند. بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه؛ مگر نشنیدهای که مجنونِ تمام قصهها نامردند؟! او هم اینگونه است؟!
انشا گروهی به مناسبت روز مادر
نازگل و شاهرخ، دختر و پسری که هر کدوم به دلایل مختلف توی جنگل گم میشن. بالاجبار برای زنده موندن مدتی رو در کنار هم میگذرونن. اما باید دید تو مدتی که در کنار هم هستن با چه ماجراها و بلاهایی روبهرو خواهند شد. آیا در کنار هم با زندگی وداع میکنن؟ یا از جنگل تاریک و مخوف نجات پیدا میکنن؟
از هر طرف زندگی را نگاه کنی، اول و آخر، سه بعد دارد؛ شادی، غم، خلأ! و تمام این بُعدها را در زندگی خواهی داشت.
حرفهایی که هیچوقت نتونستم بازگو کنم و در قلبم دفن کردم، حرفهایی که بوی غم یا شادی میدهند، شاید چندین سال یا شاید چند روز هست که دفن شدند.