خلاصه کتاب: شاپرک غصه مخور، روزگار بغض‌اش می‌شکند. معشوق ما درِ قلبش را روزی به روی ما می‌بست! حرف‌های ناگفته‌ای که میان شاپرک و عشقش باقی مانده است؛ سخنانی که زبان از بیان آن قاصر است حتی اگر از زبان نیز جاری می‌شدند، خوراک هیچ گوشی نمی‌بودنند. تقدیر ما انسان‌ها این‌گونه بود، یکی بود و یکی دیگر نبود...

خلاصه کتاب:

آدم‌ها فقط آدم هستند؛ نه بیشتر نه کمتر! اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی، شکسته می‌شوند و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، خودشان تو را می‌شکنند. بین این آدم‌ها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه؛ مگر نشنیده‌ای که مجنونِ تمام قصه‌ها نامردند؟! او هم این‌گونه است؟!​

خلاصه کتاب:

تمام احساساتم را یک‌دفعه، باد برد! و حال در یک حس خلأ مانده‌ام؛ خلأ یعنی هیچ‌چیز و هیچ‌کس، در کنارت نباشد و تو باز هم بشوی، همان کسی که یک عمر از او فراری بودند!

خلاصه کتاب:

گاهی نمی‌شود فراموش کرد... گاهی نمی‌شود فریاد کشید، یا حتی لبخند زد! گاهی تنها باید رفت. راهم را به سوی بی‌کرانه‌اش کج می‌کنم؛ شاید در آغوش بگیرد جسم آزرده‌ام را!

• ثبت نام
• بازیابی رمز عبور

• جدید ها
• نظرات
• تگ ها