قسمتی از داستان:
مقدمه: چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیوش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت باز آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن
خستگی از چهرهیشان میبارید. آن دو مردی که جوان بودند به قول نبی میبایست جُور او را میکشیدند اما گویی نبی داشت جور آنها را میکشید آخر هیچکدامشان تاکنون چنین کارهایی نکرده بودند و برایشان سخت بود. آنقدر خسته بودند که تا سرشان به بالشت میرسید خواب پادشاه هفتم را دیده بودند.
غلامرضا و محمدعلی که به مندلی ملقب بود به سمت خانه رفتند تا بساط خوابشان را جور کنند اما نبی، بزرگ مرد آن خانه در حیاط ماند تا وضویی بگیرد و با خدایش درد و دل کند، سواد چندانی نداشت اما به زبان خودش نماز میخواند. کنار حوضچه کوچکی که خودش درست کرده بود چُمباتمه زد و نگاهی به خانه پدریاش انداخت، تمام خاطرات کودکیاش در جلوی چشمانش شروع به رژه کردند. خندههایش، غصههایش، درد و دلهایش با مادرش همگی در آن خانه بودند. هیچگاه یادش نمیرود روزی که مادرش به خاطر بیماری به سمت خدایش میرفت. هفتاد و چهار سال از آن موقع میگذرد، هفتاد و چهار سال است که طعم محبت مادرش را نچشیده، هفتاد و چهار سال که دیگر پدرش را بابا صدا نکرد؛ فقط به خاطر رسم و رسومهای خانها که اگر مادر کودکی میمُرد، آن کودک باید از خانه خان میرفت. از روزی که مادرش رفت پدرش هم او را از خانهاش بیرون کرد. ناگهان به خود آمد، لا اله ا… گفت و آستینهایش را بالا زد برای وضو، با چلچراغی که روشن شد و نورش داخل چشمان سبز رنگ کم سویش افتاد تازه یادش آمد امشب عروسی برادرش در خانه خان، همان پدرش است.
واقعا داستان جالبی بود
موفق باشید