کنار پنجره بسته، در یکی از کلاسهای خالی شست نفرهی دانشکده کامپیوتر نشستهام و هیچکس در کلاس نیست، این انتخاب من است، پیدا کردن مکانی بهدور از هیچ انسانی، بدون هیچ صدای تشنج آوری و من تنها در افکارم.
پاهایم را روی نشیمنگاه صندلی روبهرویم دراز کردهام، آخرین صندلی در آخرین ردیف کلاس ۵۰۵ انتخاب من است، جاییکه مُشرف به همهچیز است، به تختهسیاه روبهرویم، به در بسته کلاس که کنارم است و پنجرههای بستهای که از سقف تا کف زمین ادامه دارد.
سروصدای چند پسر را بهصورت مبهم در کریدر دانشکده میشنوم، باید دانشجوهای ارشد یا دکترا باشند چون من در طبقه پنجم دانشکده هستم و اینجا مخصوص آنهاست.
صدای پسری را از میان دو صدای ناآشنای دیگری که میشنوم، تشخیص میدهم، حضورش را پشت در احساس میکنم که از پنجرهی مستطیلی کوچک در ،نگاه میکند اما من همچنان به مُحوطه بیرون که از پنجره پیداست زل زدهام و خود را به نفهمیدن میزنم، صدای دوستش را میشنوم که از او میپرسد:
-کی تو کلاسه مسعود؟
و صدای او که به دوستش، کوتاه و غمگین جواب میدهد:
-هیچکس.
مسعود همسن من است و چندین واحد باهم کلاس داشتهایم، تمام صحبت ما در چند سوال و جواب که همیشه او میپرسد خلاصه میشود، میدانم که از من خوشش میآید ولی او هم مثل بقیهی پسرهاست، آنها همیشه هستند، شاید بهخاطر چشمان خاکستریرنگ درشتم باشد که روی پوست رنگ پریدهام چشمک میزند و برای آنها بسیار جذاب است ولی من اهمیتی نمیدهم.
موبایلم را از کولهام درمیآورم، نگاهی به ساعتش میاندازم، نیمساعت دیگر ساغر و هستی به کلاس ۲۰۲ میروند، قرار ما آنجاست تا برای امتحان سیستمعامل فردا رفع اشکال کنیم.
سیستمعامل! دومینبار است که این درس را با استاد امینی برمیدارم، استاد سختگیری است و از شانس من غیر از او کسی این واحد را ارائه نمیدهد.
وسایلم را جمع میکنم و آرام آرام به سمت پلهها میروم، این دانشکده دو کریدور بزرگ دارد و پنج طبقه است، آسانسور دارد ولی تنها اساتید حق استفاده از آن را دارند چون همیشه دانشجوهای دانشگاههای آزاد بسیار زیاد هستند و آسانسور بیچاره کشش اینهمه کار را ندارد.
وقتی به پلههای طبقه دوم میرسم زانوهایم درد میگیرند برای همین روی یکی از پلهها مینشینم که پسری را از انتهای کرودر میبینم، نور خورشید که از پنجرههای طویل و عریض به داخل میتابد نمیگذارد درست تشخیصش دهم ولی حدس میزنم مسعود باشد.
پاهایم را روی نشیمنگاه صندلی روبهرویم دراز کردهام، آخرین صندلی در آخرین ردیف کلاس ۵۰۵ انتخاب من است، جاییکه مُشرف به همهچیز است، به تختهسیاه روبهرویم، به در بسته کلاس که کنارم است و پنجرههای بستهای که از سقف تا کف زمین ادامه دارد.
سروصدای چند پسر را بهصورت مبهم در کریدر دانشکده میشنوم، باید دانشجوهای ارشد یا دکترا باشند چون من در طبقه پنجم دانشکده هستم و اینجا مخصوص آنهاست.
صدای پسری را از میان دو صدای ناآشنای دیگری که میشنوم، تشخیص میدهم، حضورش را پشت در احساس میکنم که از پنجرهی مستطیلی کوچک در ،نگاه میکند اما من همچنان به مُحوطه بیرون که از پنجره پیداست زل زدهام و خود را به نفهمیدن میزنم، صدای دوستش را میشنوم که از او میپرسد:
-کی تو کلاسه مسعود؟
و صدای او که به دوستش، کوتاه و غمگین جواب میدهد:
-هیچکس.
مسعود همسن من است و چندین واحد باهم کلاس داشتهایم، تمام صحبت ما در چند سوال و جواب که همیشه او میپرسد خلاصه میشود، میدانم که از من خوشش میآید ولی او هم مثل بقیهی پسرهاست، آنها همیشه هستند، شاید بهخاطر چشمان خاکستریرنگ درشتم باشد که روی پوست رنگ پریدهام چشمک میزند و برای آنها بسیار جذاب است ولی من اهمیتی نمیدهم.
موبایلم را از کولهام درمیآورم، نگاهی به ساعتش میاندازم، نیمساعت دیگر ساغر و هستی به کلاس ۲۰۲ میروند، قرار ما آنجاست تا برای امتحان سیستمعامل فردا رفع اشکال کنیم.
سیستمعامل! دومینبار است که این درس را با استاد امینی برمیدارم، استاد سختگیری است و از شانس من غیر از او کسی این واحد را ارائه نمیدهد.
وسایلم را جمع میکنم و آرام آرام به سمت پلهها میروم، این دانشکده دو کریدور بزرگ دارد و پنج طبقه است، آسانسور دارد ولی تنها اساتید حق استفاده از آن را دارند چون همیشه دانشجوهای دانشگاههای آزاد بسیار زیاد هستند و آسانسور بیچاره کشش اینهمه کار را ندارد.
وقتی به پلههای طبقه دوم میرسم زانوهایم درد میگیرند برای همین روی یکی از پلهها مینشینم که پسری را از انتهای کرودر میبینم، نور خورشید که از پنجرههای طویل و عریض به داخل میتابد نمیگذارد درست تشخیصش دهم ولی حدس میزنم مسعود باشد.