آسمون رو از پنجرهی اتاق بیمارستان نگاه میکنم، اونم مثل دل من گرفته، یک هفتهای هست که درگیر دم و دستگاههای تنفسی شدهم، سعی میکنم کاری نکنم و آروم باشم تا بتونم نفس بکشم.
توی اتاق، دو تا تخت هست، یکی من و یکی پسری که به تازگی اومده، اسمش نویده، بدون دستگاه نمیتونه نفس بکشه، پرستار میگه که کمتر بچهای هست که به کرونا مبتلا شده.
من سخت نفس میکشم، یادم نمیاد چطور به این بیماری مبتلا شدهم! کرونا دو ساله که همه جای جهان رو گرفته.
سعی میکنم فکر نکنم، چشمهام رو میبندم و میخوابم.
با صدای ملایم داداشی، از خواب بیدار میشم. چشمام رو که باز میکنم، دارا رو میبینم که با چشمهای درشت عسلیش از پشت شیشهای اتاق بهم زل زده، با خوشحالی دستی تکون میدم و میپرسم:
-کی اومدی داداشی؟
دارا لبخند شیرینی میزنه و جواب میده:
-سلام آبجی، یکم وقته، به زور اومدم، خوبی؟ بهتری؟
با مهربونی پلک میزنم و سعی میکنم ناراحتیم رو پنهون کنم؛ اما دارا من رو خوب میشناسه و متوجه غمم میشه، فکر میکنه به خاطر بیماریم ناراحتم برای همین دلداریم میده و میگه:
-سارا جونم زود خوب میشی، من مطمئنم، ببین نوید هم دو روز دیگه مرخص میشه.
نوید هم سن منه، سر کچلی داره که چهرهاش رو مظلومتر کرده، دارا با برادر نوید دوست شده برای همین میدونه که نوید به تازگی مرخص میشه.
به زور لبخند میزنم و به آرومی میگم:
-داداش دارا، الان دو ساله که دنیای رنگیرنگی نرفتیم، من میدونم که تو میتونی بری، دوست ندارم امسال هم مثل پارسال به خاطر من اینجا بمونی، میدونم که اون روز که گفتی حالت خوب نیست، همون موقعی بود که رنگینکمون رو دیدی، برو پیش دوستامون و سلام من رو بهشون برسون.
پارسال دم عید مامانی مریض شد، من روز و شب بالای سرش بودم و از جام جم نخوردم تا خدا رو شکر خوب شد.
دارا منمن میکنه، میخواد درخواستم رو رد کنه:
– اما آجی!
پلکهام رو محکم بهم فشار میدم که اشکهای جمع شدهش رو از دارا پنهون کنم و میگم:
-لطفاً دارا، بذار یکیمون حداقل خوشحال باشه… .
با تمام وجود میخوام که برادرم خوشحال و خوب باشه.
***
***
حرفی نمیزنه و با چشمان معصومش فقط نگاه میکنه، همین موقع مامانی و بابایی میان و صحبت ما همینجا قطع میشه.
وقت ملاقات تموم میشه و خانوادهم میرن، من احساس بدی توی س*ی*نهم دارم انگار چیزی گیر کرده، سرفه میکنم که راه نفس کشیدنم باز بشه ولی فایده نداره، سختتر سرفه میکنم و از گوشهی چشم نوید رو میبینم که بهم زل زده، هیچ واکنشی تو صورت بیضی شکلش نیست، دکمهای که کنار دستمه رو فشار میدم، احساس میکنم دیگه نمیتونم نفس بکشم، پرستار میاد و با شتاب چیزی به سرمم تذریق میکنه، یه آمپول به پام میزنه و خیلی سریع راه تنفسی باز میشه، بدون اینکه بفهمم به خواب میرم.
با شنیدن صدای تقتقی از خواب بیدار میشم، همه جا تاریکه، چند بار پلک میزنم که به تاریکی عادت کنم، نور ماه از پشت پنجره خودش رو به داخل رسونده و چوبلباسیِ کنار تلویزیون رو مثل سایهای نشون میده که انگار آدمه و زل زده بهت.
میدونم این یه توهمه ولی میترسم، به نوید نگاه میکنم، ماسک روی صورتم اذیتم میکنه، دو تا دستم رو دو طرف فشار میدم که بشینم، تموم بدنم از دراز کشیدن زیاد خشک شده، با حسرت به ماه نگاه میکنم.
کاش خوب میشدم و از اینجا بیرون میرفتم، کاش نوید هم خوب بشه.
ناگهان صدای تق بلندی رو میشنوم، از سمت در اتاقه، حدس میزنم پرستار باشه، نوید هم از صدا بیدار شده، توی چشمای بادومیش ترس و کنجکاوی رو میبینم، قبل از اینکه سرم رو بچرخونم به سمت در، نور شدید رنگینکمونی چشمام رو میزنه، دستم که سرم بهش وصله رو بالای ابروم میگیرم که بتونم در میون نور ببینم. از شدت نور کم میشه، از تعجب و خوشحالی چشمم اندازهی نعلبکی، درشت میشه، خاله سیبا و عمو نارگیلو رو میبینم که از نور میان بیرون. با شگفتی میگم:
-وای خدای من! باورم نمیشه شما اینجا هستین!
دیگه نزدیکه جیغ بزنم که دوباره نور شدید رنگینکمون میتابه و خانم گردوکان و آقای موزجمند از داخلش میان بیرون. ایول! بهتر از این نمیشه.
صدای جیغ خفهای رو میشنوم، کلاً نوید رو فراموش کرده بودم. نیمخیز شده و انگار میخواد از تخت پایین بیاد ولی لولههای باریکی که به س*ی*نهاش وصل شده و ماسک روی صورتش مانعش شدن. دستم رو بالا میارم، میخوام که بهش اطمینان بدم که چیزی نیست ولی نمیدونم چطوری این کار رو بکنم! اون داره چهار موجود عجیب و کوتاه رو میبینه که شبیه انسان هستن ولی آدم نیستن. تلاشم رو میکنم و میگم:
– نترس! نترس! اینا دوستای من هستن، کاری بهمون ندارن.
خانم گردوکان با لبخند همیشگیش کنار تخت نوید میره و دستش رو آروم روی دست پسرک میذاره، چشمهای نوید از ترس انقدر بزرگ شدن که دیگه حالت کشیدگیش رو از دست داده، خانم گردوکان که فقط سرش از کنار تخت پیداست میگه:
– پسر جون! ما اهالی دنیای رنگیرنگی هستیم، کاری نداریم فقط اومدیم عیادت دوستمون.
سپس با مهربونی به من نگاه میکنه، من هم در جواب سر تکون میدم، نوید هم آروم میگیره، سعی میکنه بشینه، آقای موزجمند به سمتش میره و مؤدبانه تعظیم کوتاهی میکنه، بعد کلاه زرد کوچکش رو از روی موهای سیاه و براقش که به شونهش میرسه رو برمیداره، به آرومی دست نوید رو میگیره و به جلو میکشه و بالش رو به گونهای میذاره که نوید بتونه بشینه.
موفق باشید خانم مرتضوی