قسمتی از داستان:
مقدمه:
او “مــرد“ است
خوابش از تو کوتاهتر و خواب ابدیش از تو طولانی… .
آسایش برایش مفهومش آسایش توست، پس صبح تا شب در پی آسایشی است که
سهمش را از عشق تو می جوید… اگر آن را دریابی!
دستهایش از تو زبرتر و پهنتر است… .
تا به حال به دستهایش نگاه کردهای؟ هیچگاه بدون خراش و زخم دیدهای؟
صورتش ته ریشى دارد… .
جـایِ گریه کردن، موهایش سفید میشود… .
او با همــان دستهای زبرش تو را نوازش میکند… و با همان صورت ناصاف و ناماایم تو را میبوسد و تو آرام میشوى… .
به او سخت نگیر!
او را خراب نکن!
او را ”نامــــرد“ نخوان!
آن قدر او را با پول و ثــروتش اندازه گیری نکن!
کمی بوی تنش عرق آلود است طبیعتش این هست؛ حواسش به بو نیست؛ فکر نان شب است.
فقط به او نــــخ بده تا زمین و زمان را برایت بدوزد.
انتظار یک فنجان چای تلخ توقع زیادی نیست!
از هر مرد و نامردی هر چه شنیده و دیده در صندوقچه قلبش پنهان کرده و آمده؛ اگر کم حرف میزند نمیخواهد کام تو را تلخ کند.
فقط با او رو راست باش تا دنیا را به پایت بریزد، آن مردی که صحبتش را میکنم، خیلی تنهاتر از زن است!
لاک به ناخنهایش نمیزند که هر وقت دلش یک جوری شد، دستهایش را باز کند، ناخنهایش را نگاه کند و ته دلش از خودش خوشش بیاید!
مرد نمیتواند وقتی دلش گرفت، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گر یه کند و سبک شود!
مرد، دردهایش را اشک نمیکند، فرو میریزد در قلبی که به وسعت دریاست.
آر ی یک مرد همیشه تنهاست، چرا که سنگ صبور همه است و خود شانهای ندارد، که سرش را روی آن بگذارد.
یک وقتهایی
یک جاهایی
باید گفت:
”میم“ مثل “ مرد ”
تقدیم به پدرم.
دانلود داستان میم مثل مرد
چشامو بستم آرومآروم شمردم:
– یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت، هشت، نه، ده… بیام؟!
هیچی نگفت، رفتم توی اتاق بابا یه اتاق خواب شیری شکلاتی بود، دیواراش ترک داشت، سقفش نم داشت، اتاقش ساده بود، تخت نداشت روی زمین میخوابید. یه کمد داشت که درش شکسته بود؛ توی اتاقش یه موکت له شده قهوهای انداخته بود، در اتاق رو بستم، به سمت اتاق داداش نیما و سینا رفتم، اون اتاقم ساده بود؛ رنگ اتاق خاکستری، مشکی بود. دیواراش سالمتر از اتاق بابا بود، دوتا کمد به رنگ مشکی و خاکستری کنار هم بودند، یه میز کامپیوتر روبهروی کمد بود که یک کامپیوتر کهنه و قدیمی روش بود. دوتا تشکم گوشه دیوار مرتب و تمیز تا شده بود؛ نیما مهندس کامپیوتره، مغازه تعمیراتی داره. سینا هم کارگر مغازه اسباب بازی فروشیه، بابام کارگر
ساختمونه، همیشه وقتی بابام از سر کار میاد لباسش خاکیه و دستاش زخمیه، در
اتاق داداشامم بستم و رفتم اتاق خودم، اتاقم یه کمد دیوار ی داره و یه کتابخونه، اتاقم رنگش صورتیه ولی کمدهام سفیده، یه تخت دارم سفید، روتختیم صورتیه، یه عسلی کنار تختم دارم که سفید هست. وسط اتاقم یه فرش با طيفهای سفید و صورتی. خیلی اتاقمو دوست دارم، همین که خواستم در رو ببندم بابام از پشت در بیرون اومد و بغلم کرد، من رو تخت گذاشت، قلقلکم میداد، کلی خندیدم بعد از چند دقیقه ولم کرد و گفت:
– نازنین، بابا باید بره سر کار یه چایی بهش میدی؟!
با لبخند گفتم:
– باشه بابایی.
از رو تخت بلند شدم و رفتم آشپزخونه، یه آشپزخونه با ترکیب سفید و قرمز، کاشیها یکی در میون سفید و قرمز بودن. آشپزخونمون خیلی کوچیک بود.
کتری رو پر آب کردم و گذاشتم رو گاز، گاز رو روشن کردم تا آب جوش بیاد، بعد فلاکس رو از تو کمد کابینت برداشتم، یکمم چایی بهش زدم منتظر شدم آب جوش بیاد، وقتی آب جوش اومد گاز رو خاموش کردم، آب کتری رو ریختم تو فلاکس، در فلاکسم بستم تا چایی دم بیاد. بزار خودمو معرفی کنم تا چایی دم میاد، اسمم نازنینِ 15 سالمه دوتا داداش دارم، اسماشون سینا و نیما که نیما 22 سالشه، سینا 18 سالشه، یه خواهرم دارم اسمش نارین هست اون 20 سالشه 8 ماه هست، ازدواج کرده. چایی دم اومد و چایی رو ریختم تو استکان داخل سینی گذاشتم و واسه پدر مهربونم بردم. بابام که رفت منتظر شدم داداشام بیان من خیلی تنها شدم از وقتی مامان نسرینم رفته، دیگه خونه اون شادیی رو که داشت از بین رفته، مامانم یه فرشته بود؛ یه فرشته مهربون که خیلی منو دوست داشت. ده ساله مامان نسرین رفته. کاش میشد برگرده. دایی نامردم اونو کشت با چشمای خودم دیدم که با گلدون زد تو سر مامان، خون از سر مامان نسرینم جاری شد و داییم از خونه زد بیرون. من اون موقع 5 سالم بود، هیچکس نمیدوست کار دایی ناصر بوده. دایی ناصر یه نامرد بود، زنداییم که میشد
دختر عموم رو کشت، به بچهی خودشم رحم نکرد، اون یه معتاد تعصبی بود، غیرت نداشت ولی تعصب داشت، من از همین آدما متنفرم، کاش هیچوقت این آدما به دنیا نمیاومدن. کاش مردا همه مرد بودن نه نر بودن و ای کاش زنها هم زن بودن نه ماده. با صدای در از فکرهای مختلف بيرون اومدم، داداش سينا بود. از چهرهاش معلوم بود که خسته است، با صدای بلندی سلامی دادم و رفتم کتش رو در آوردم گفتم: