قسمتی از داستان:
دستان لاغرش را بیرحمانه در بین بازوهای عضلهای گرفت و کشید. آن سعی داشت که بگوید کمی ملایمتر رفتار کنند؛ امّا صدایی از دهانش خارج نشد. بدن نحیفش روی زمین سخت کشیده میشد، درد تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود؛ امّا نمیتوانست چیزی بگوید! گناه او چه بود که قدرت سخن گفتن را نداشت؟ صدای محکم و زمخت نگهبان لرزه بر اندامش انداخت.
– اینجا میمانی تا یاد بگیری؛ هرگز از فرمان پادشاه خود سرپیچی نکنی!
سپس او را به سمت سلول تاریک و نمناک انداخت و در آهنی را بست. نگاهش را به درِ سلول بسته دوخت و ناامید از جایش برخواست و به کنج سلول رفت؛ خود را ب*غ*ل گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. چشمانش را بست و سعی کرد به سرمای سلول توجهی نکند؛ امّا مگر میشد نسبت به سرمای دیوارهای نمناک بیتفاوت بود؟
بار دیگر اشکهایش راه خود را بر روی گونهاش پیدا کردند و جاری شدند. صدایی در گوشش زمزمه میکرد:
« کارت درست بود، تو هرگز نباید تن بهخواستههای آن مرد پلید بدهی! »
صدایی از بیرون سلول به گوش میرسید، انگار قرار است کسی را سلاخی کنند! با این فکر بدنش سردتر از قبل شد، چشمانش لرزید و دوباره اشکی چکید. با صدای نعرهی اول دستان کوچکش را روی گوشهایش گذاشت و جیغ کشید؛ امّا صدایی از دهانش بیرون نیامد. صدای مرد را میشنید که با التماس میگفت:
دانلود داستان جهنم در خون
– نـه! به من رحم کنید، خواهش میکنم.
امّا کسی توجه نمیکرد، فانوشا ایستاد. زانوهایش لرزید؛ امّا سعی کرد که مقاوم باشد. آرام به سمت در آهنی رفت. هربار که مرد نعرهای از سر درد میکشید، فانوشا به خود میلرزید؛ امّا عقبگرد نمیکرد. خود را از در آهنی آویزان کرد تا بتواند بیرون را ببیند.
وسط در آهنی مربع کوچکی وجود داشت که از آن چیز زیادی پیدا نبود! دستانش رو با لباس ابریشمی بلندش خشک کرد تا ع*ر*ق کف دستش باعث لیز خوردنش نشود؛ دوباره تلاش کرد، برای دیدن صحنهی پشت در… و ایکاش که برای دیدن آن صحنهی دلخراش تلاش نمیکرد!
او مردی را دید که شیاطین احاطهاش کرده بودند و با میلههای سرخی از آتش تنش را سوراخ میکردند. چهرهی قبیح شیاطین با لبخند چندشآوری که داشتند، ترسناکتر شده بود. هرکدام از آنان قدی به بلندی دو متر و بدنی به بزرگی یک ستون داشتند! دو شاخ پیچدار و زبان سیاه و بلندشان بسیار ترسناک بود. دیگر تحمل دیدن صحنهی روبهرو را نداشت، دستانش رو از دور میلههای آهنی جدا کرد و با پاهای بیجانی به کنج سلول رفت. او هرگز نمیتوانست آنچه دیده است را فراموش کند!
اثر زیبایی است
با ارزوی موفقیت برای شما نویسنده عزیز
خداقوت ریحانه جان باز با یه قلم خفن اومدی تبریک😍
وااااای مرسی که گڋاشتین خیلی وقت منتظرشم😀🐣
ممنون دوستای عزیزم
بسیار عالی بود💜