داستان کوتاه گارد لنف و نایره
به قلم ( زینب.م )
قسمتی از متن:
باز مثل همیشه دایانا را راضی کردند اولین نفر وارد شود. همیشه همین بود او زیادی ساده بود و حال را میدید نه بعدهها.
دستش را به در زد و آرام هولش داد. آب دهانش را قورت داد و نگاهی به آفرین انداخت؛ آفرین با تکان دادن سرش به او اطمینان داد و او هم با لبخند و بدون فکر کردن وارد آن خانهی خراب و متروکه شد.
بعد از اینکه کامل وارد شد؛ ناگهان با صدای عربدهی کسریٰ خشکش زد و بهت زده برگشت!
با دیدن خندههای مسخرهی کسریٰ؛ مثل همیشه بغض کرد. با حرص به سوی او قدم برداشت و به محض اینکه به کسریٰ رسید؛ پایش را بالا برد و محکم در صورتش فرود آورد.
– جای این مسخرهبازیها اگه جَنم داری خودت برو داخل؛ مرتیکهی نفهم!
بدون توجه به نگاههای بهتزدهی مازیار و فرزاد و خندههای آفرین و نفسهای پرحرص کسریٰ؛ با سرعت بیشتری وارد خانه شد.
مدام زیر لب به زمین و زمان دشنام میداد. بعد از گذشتن از آن راهروی گِلی؛ با دیوارهای پوسیده؛ به در چوبیای رسید.
لحظهای تمام فیلمهای ترسناکی که در طول پانزدهسالِ عمرش دیده بود؛ جلوی چشمش آمد. نفس عمیقی کشید و آرام درب سردِ چوبی را به جلو هُل داد.
خانهی بزرگی بود؛ حدس زد در آن زلزلهی دهها سال پیش که پدربزرگش برایش تعریف کرده بود؛ این خانه اینقدر بهم ریخته و خراب شده باشد.
احساس کرد که جرئتش ته کشیده؛ با صدای بلندی بقیه را صدا زد.
دایانا: مازی؛ فری؛ کسریٰ؛ آفی جمع کنید بیاید، اینجا خیلی باحاله.
اگر میگفت ترسیده؛ تا مدتها سوژهی خندیدن کسریٰ و فرزاد بود؛ با شنیدن صدای پا که بیشباهت به دویدن گلهی اسب نبود، کمی دلش گرم شد. مثل همیشه به قول معروف؛ وحشی شده بودند… .
فرزاد با نیشبازش نزدیک دایانا شد و گفت:
– آجی دمتگرم؛ باز کلهخر بازیت گُل کرد.
دایانا هم خندهای کرد و سری تکان داد. فرزاد پنجسال بزرگتر بود؛ ولی بیشتر مواقع دایانا را «آجی» صدا میزد.
آفرین؛ باز رئیس بازیاش گُل کرد و دست به کمر شروع به دستور دادن کرد:
آفرین: خب… فرزاد تو برو اونجا که شبیه آشپزخونهست؛ دانی تو هم بیا باهم بریم؛ کسریٰ و مازی هم برید اون اتاقه که ته پذیرائیه.
خانهی بزرگ و جالبی بود؛ تنها یکطبقه بود و آدم را یاد خانههای قدیمی میانداخت که چند خانواده با هم در آن زندگی میکردند.
چهار اتاقِ تقریبا بزرگ داشت که همهی آنها دو در بودند و به یک دیگر متصل میشدند. آفرین و دایانا دربارهی اینکه چرا خانه اینگونه قدیمی است اما بیرونش به پوسیدگی داخل نیست پچپچ میکردند.
مازیار: آفرین؛ دایانا؛ جمع کنید بیاید ببینید چی یافتم!
کسریٰ: غلط کردی اول من پیداش کردم؛ بعد تو مثل گراز روی منِ بدبخت شیرجه زدی!
صدای بشاش مازیار و حرص خوردن کسریٰ بود؛ که باز مثل همیشه جر و بحث میکردند.
آفرین و دایانا با قدمهای بلند خود را به اتاق تهپذیرایی رساندند. چینش و فضای اتاق با اتاقهای دیگر متفاوتتر و بزرگتر بود.
یک تختخواب بزرگ و شکسته؛ گوشهی اتاق قرار داشت که کلی تارِ عنکبوت به آن آویزان بود؛ کلی تکهچوب و روزنامهی باطله کف اتاق ریخته بود و فضای اتاق به شکل عجیبی خَفه و بوی نمِ خاصی میداد!
فرزاد گفت:
– بچهها فکر کنید؛ مثل این فیلم ترسناکها الان صدای قدم بیاد و در اتاق بسته بشه!
بعد از تمام شدن حرفش؛ همگی شروع کردند به خندیدن. دایانا نزدیکِ میز آرایشی چوبیِرنگی که آینهی بزرگی روی آن قرار داشت؛ شد و خود را در آینه نگاه کرد.
موهای تیرهرنگش را مرتب و شالش را روی سرش درست کرد و عینکش را بالاتر کشید. آفرین و دایانا؛ در یکسال به دنیا آمدند. مازیار پسرعمهاش و آفرین دخترعمویش و کسریٰ هم پسرخالهاش بود! از همه هم سنش بیشتر بود؛ بیستویک سال سن داشت؛ اما باز هم همانند بچهها رفتار میکرد.