همه و همه دوستم دارند
و بعضیها به قدری زیبا تظاهر
به دوست داشتن میکنند
که آدم باورش میشود؛
امّا!
برایم هیچ یک از اینها مهم نیست،
آخر برایم فرق نمیکند
که کسی دوستم داشته باشد یا نه،
برایم فرقی ندارد محبوب باشم یا نه!
اصلاً برایم فرقی ندارد که از نظر بقیه چگونهام!
در خلأ کامل به سر میبرم،
نمیدانم چرا؛
امّا علاقهای به بیرون آمدن از او ندارم
و هر لحظه بیشتر در آن فرو میروم
و نمیدانم آخر این بازی چه خبر است.
***
دنیا، هر چقدر هم بزرگ باشد
باز هم برایم هیچ و پوچ است!
میگویند دنیا بزرگ است؛
امّا با چه؟!
با بیرحمی؟
با نادانی؟
با ظلم؟
با چه چیزی بزرگ است؟!
این دنیا مانند اقیانوس بزرگی است
که در آن چند ماهی وجود دارد.
در این اقیانوس؛
فقط کوسههای بیرحمی وجود دارند
که همان چند ماهی را هم نابود میسازند!
پس باید چه کرد؟!
باید جنگید، باید بیاحساس بود…
آخر احساس در این دنیا باعث نابودی است.
***
***
دادهایی که میکشم از برای غم نیست…
از برای تمام حسهایی است،
که نمیدانم چیست!
فریاد میکشم ولی نمیدانم،
چرا به گوش کسی نمیرسد!
آخر مگر من مانند مورچهها نفرین شدهام؟!
***
زندگی بیرنگ و بو شده است!
سیاه و سفید…
تمام رنگهای جهان من
به همین دو رنگ بسنده کرده است!
تیک تاک، تیک تاک….
تمام آهنگهای زندگانی من
به همین ساز بسنده کرده.
آخرِ جهان است؟
یا من ته خط رسیدهام؟!
تمام احساساتم را یکدفعه،
باد برد!
و حال در یک حس خلأ ماندهام؛
خلأ یعنی هیچچیز و هیچکس،
در کنارت نباشد
و تو باز هم بشوی،
همان کسی که یک عمر از او
فراری بودند!
زیبا بود
قلمتان مانا