
مقدمه:
عشقهای بیدلیل زیباترند!
ماندگارتر، عمیقتر.
عشقهای بیدلیل پر حجمترند!
آنقدر که تمام قلبت را پر میکنند و تمام غمها و آدمهای اضافی را دور میریزند.
عشقهای بیدلیل، طوفاناند!
همه چیز را جمع میکنند و میبرند و هیچ چیز جز ردپایشان را در قلبت جا نمیگذارند.
و همان ردپا، آنچنان مجنون و ویرانت میکند که تو میمانی و احساسی که تا ابد تو را پایبند کرده است!
قسمتی از دلنوشته:
ده سال زمان کمی نیست!
ده سال نوزاد را کودک دبستانی میکند،
کودک را نوجوان میکند،
نوجوان را جوان…
ده سال عمریست برای خودش!
ده سال میتواند کودکی را پیر کند… .
***
هفت ساله بودم که همه چیز شروع شد!
دردم شروع شد و ده سال طول کشید
منِ کودک را پیر کرد.
دخترکی هفده سال شدم!
با نقابی از شکل شوق زندگی بر صورت،
زرهی از جنس شیطنت بر تن،
و پیرزنی هفتاد ساله که میان پیلهی تنهاییاش، در زیر نقاب و زرهش
آرام خفته بود.
***
آنقدر که در پی آسودگیهایم درد و رنج آمده بود،
آنقدر که از پسِ هر لبخند کوچکم، دلم چون چینیای حساس، شکسته بود،
آرامش را بر خود حرام میدانستم!
من کتکخوردهی روزگار بودم.
از بس دنیا و آدمهایش زمینم زده بودند،
و بعد از هر شادی زودگذرم، اشکهایم مثل نظافتچیای وظیفهشناس،
پس ماندههای خوشحالی را از دلم رفته بودند،
خوشبختی را حقم نمیدانستم.
***
ده سال با همین روال گذشت!
ده سال با اوج غصه،
ده سال با پیرزن گیر افتادهی درونم گذشت.
تا اینکه یکی آمد و درمان شد،
یکی آمد و دل برد،
یکی آمد،
قول ماندن داد،
عشق شد!
دلنوشته زیبایی بود
قلمتون ماندگار