مقدمه:
و من
در ناامنترین نقطهی زندگیام
در تاریکترین شب عمرم
درست در بیپناهترین و تنهاترین حالتم
تو را از خدا آرزو کردم…!
پ.ن: توجه! این دلنوشته بر اساس واقعیت نگارش شده است.
***
همیشه از خدا شاکی بودم!
برای دعاهایی که میکردم و مستجاب نمیشد،
برای آرزوهای ریز و درشتی که رویایشان میان قلبم خشکیده بود،
برای خوابهای خوشی که تعبیر نمیشد،
برای پایان پر از شادی که وعده داده بود،
و انگار هیچوقت از راه نمیرسید… .
***
من لحظه لحظهی عمرم را با یاد خدا گذرانده بودم و
او انگار من را فراموش کرده بود!
گاهی هم که از دستش در میرفت و
ل*بهایم را به لبخندی پنهان، مهمان میکرد،
لحظهای بعد چنان سختی دادن را از سر میگرفت
که شک میکردم به وجود شادی که قبلش داشتم… .
میگفتند خدا هر کس را که بیشتر دوست داشته باشد، بیشتر امتحانش میکند!
به این جمله باور داشتم و نداشتم!
خب سختی هم حدی داشت.
آدمیزاد است دیگر؛
ممکن است خسته شود،
بِبُرَد،
از همهی دنیا و آدمهایش بِکَنَد و
به سرمای خاک گور و سنگینی سنگ قبر پناه ببرد!
***
من در آسودگیام آرامش را آرزو کردم!
در سختی، شادی را خواستم،
در میان اشکهایم، رویای خنده دیدم و
هر بار فقط دست به دامن خدا شدم.
کفر نمیگویم!
راحتی میداد، دوستم داشت،
گاهی طوری هوایم را داشت که باور نمیکردم؛ امّا
من دیگر از پا در آمده بودم.
***
دست آخر،
من در تلخترین شب زندگیام،
در شبی که نه نور ماه بود و
نه ستارهای در آسمان چشمک میزد،
در همان لحظه که از تمام عمرم بیپناهتر بودم،
بزرگترین خواستهام را از خدا طلب کردم.
من در شب مرگ روحم،
یک معجزه را آرزو کردم!
زیبا بود
قلمتان مانا