دلنوشته فریاد لیلی
قسمتی از متن:
بیست و یکم اسفند.
این پایانِ کار زمستان است اما همچنان، هیچ کلمهای با حقیقت نمیخواند. به طور مثال در همین لحظه، قدمهای من به سمت خانهام کشیده میشوند ولی این فقط ظاهر امر است؛ واقعیت این است که برای من مقصدی جز محبسی که خاصِ خودِ من ساخته شده، وجود ندارد. زندگی کردن در این قفس به آن سبب مشکل است که به چشم دیگران، فقط یک خانهی معمولی در دورترین نقطهی شهر است؛ در واقع کسی جز من حصارهای سر به فلک کشیدهاش را نمیبیند پس مسئلهی فرار از زندان به طور کلی منتفی میشود.
***
اما شاید انسان تنها موجودی باشد که بیپروا در اعماق تاریکی وجودش، از چیزی که دیگر وجود ندارد، لذت میبرد و متاسفانه، من هم یک انسان هستم!
انسانی متضاد با جوش و خروش اطراف که یقین دارد در تمام دوران طولانی و تاسفآور تاریخ بشر، چیزی وحشتناکتر از تنهایی وجود نداشته است؛ به این شکل که تنهایی بر من چنان نفوذ دارد که هرگز خطا نمیکند؛ پس اگر این لکهی ننگ باعثِ لذت من است، چه فرقی میکند که مقصدم کجا باشد؟!
***
حتی نمیشود به پشتِ سر نگاه کرد. در حقیقت، تمام این تلخ مزاجیهای حاصل از ذهن شیطانی و تاریک من، از آن جایی منشا میگیرد که تنهایی، دلتنگی میآورد؛ دلتنگی، دلگیری و در نهایت دلگیری موجب مرگ است؛ در همین اوصاف، به نظر میرسد که من یک جسد متحرک با تمام مشاعر یک انسان زنده هستم که نمیداند حالش را چگونه توصیف کند و فرق بین دلگیر بودن با گیر بودنِ دلش را نمیفهمد. آیا هماکنون در آخرین خیابان باقیمانده تا خانه میتوانم فریاد بزنم؟!
***
ولی واقعا میشود فریادِ برگی در حال سقوط را شنید؟
با این اقبالِ کج و معوج، حتی اگر کسی در تاریکیِ بنبست نبشِ خیابان نه فقط برای من، حتی به جهت رشد انزوای خود در کمین باشد و فریادم را بشنود، خیلی زود آن را به فراموشی میسپارد؛ درست مانند فریادِ جیرجیرکی گرفتار در لولایِ دَر که سالهاست مرگ در او مرده است.
از همین رو تسلیم این باور هستم که ” انزوا ” واقعا عجیبتر و البته دردناکتر از آن است که نشود برای باعثش، نفرینی نوشت. هر چند فاجعه آنجاست که در مظانِ اتهام ” علاقهمند بودن به باعثش” قرار گرفتهام!
به این شکل عجیب که گاهی سکندری خورده و در عمق چند صد متریاش غرق میشوم، حضورِ مداوم کسی برای من قابل تحمل نیست و درد میکشم اما همه چیز لذتبخش است.
آدمها فقط آدم هستند؛ نه بیشتر نه کمتر!
اگر کمتر از چیزی که هستند نگاهشان کنی، شکسته میشوند
و اگر بیشتر از آن حسابشان کنی، خودشان تو را میشکنند.
بین این آدمها فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه؛
مگر نشنیدهای که مجنونِ تمام قصهها نامردند؟!
او هم اینگونه است؟!