قسمتی از دلنوشته:
حرفها در س*ی*نه آدم میمانند، حرفهایی که نمیتوانی بازگو کنی.
در قلبت دفن میکنی و رویشان خاک میریزی تا بمیرن!
ولی نمیدانی آنها با کوچکترین وزش باد،
خاکشان کنار میرود و دوباره همه چیز را یادت میاندازند!
***
سخت است بشنوی ولی نتوانی پاسخی بدهی!
سخت است حرفهایشان را نادیده بگیری و از کنارشان به سادگی رد بشوی،
و آنها هی بیشتر بیشتر بارت کنند!
و بازهم تو هیچ نگویی… .
***
میگویند آبرویشان را میبرم! نمیدانم چرا و چطور؟
آبرویی برایشان نمیزارم! اصلا به خاطر چه؟
تنها چیزی که میدانم این است
بخاطر کاری که دست خودم نیست، بخاطر یک عادت از کودکی،
و حال بعد از اندی سال میخواهند از سرم بندازنش بخاطر آبروی خودشان!
***
حالا ای رفیق
تو دوری از من، من دورم از تو
فاصلهها میانمان افتاده
بخاطر یک حرف دروغ، یک عده بیخبر
حقیقت را نمیدانی هیچ، من هم نمیدانستم
حتی دلیل دورشدن تو از خودم را هم نمیدانستم
ولی چند روزی است
حقیقت برایم روشن شده است
دلم نمیخواهد دروغشان را بدانی
حقیقت چیزی است که تو خبر نداری
نمیخواهم همان نیمچه آرامشی هم که داری
ازت بگیرم ای دوست عزیزتر از جان…!
حرفهایی که هیچوقت نتونستم بازگو کنم و در قلبم دفن کردم،
حرفهایی که بوی غم یا شادی میدهند، شاید چندین سال یا شاید چند روز
هست که دفن شدند.