گاهی جستجو است،
گاهی حل معما،
گاهی پیدا کردن گمشده.
***
با ترس به موجوداتی که روبهروم بودن نگاه میکردم که صدای کشیده شدن پا رو پشت سرم شنیدم. با فکر اینکه شاید یکی از اعضای خانوادهم باشه برگشتم که با دیدن اون فرد یهو… .
نسیم: وای این دیگه چه خوابی بود که دیدم؟!
از ترس نزدیک بود سکته کنم.
به اطراف نگاه کردم که ببینم اون موجود واقعی بود یا نه، ولی همهجا تاریک بود و فقط نور چراغ توی حیاط بود که یکم به داخل میتابید. به بغل دستم نگاه کردم. نادیا سمت چپ خوابیده بود و نگین هم سمت راست، یکم نگین رو تکون دادم.
نسیم: نگین، نگین.
نگین با خوابآلودگی بیدار شد و باز غر زدنش رو شروع کرد.
نگین: وای نسیم باز چته؟ من نمیتونم باهات بیام که آب بخوری. خب خودت برو، همینجاست اَه.
نسیم: یه لحظه همراهم بیا. خب تاریکه! چراغ هم نمیشه روشن کنم، وگرنه بقیه بیدار میشن.
نگین با حرص دستش رو کوبید به بالش و گفت:
– بلند شو، ببین نسیم این آخرین باریه که همراهت میام اگه فردا هم اینجور کنی من میدونم و تو!
ترجیح دادم چیزی نگم، وگرنه برو بابا توی دهنم بود، اگه میگفتم قطعاً پتو رو میکشید رو سرش و لجبازی میکرد و نمیاومد.
***
مامان: نسیم، نسیم، برو آیفون رو بردار ببین کیه!
یک نگاه به نادیا کردم که نزدیک آیفون بود و داشت لاک میزد کردم.
نسیم: خب این دختر تنپرورت رو بگو، نزدیک هم هست به آیفون. حتما من که توی اتاقم هستم باید برم؟ به من چه.
مامان: اینقدر زبون نبر؛ دِ برو جواب بده طرف دیگه رفت اِه. هی باید برای یه چیزی التماسشون کنم.
با حرص از پلهها پایین رفتم که نزدیک بود با مخ بزنم زمین.
نسیم: بله بفرمائید؟
صدای خانم احمدی همسایه فضولمون از اونطرف اومد.
خانم احمدی: سلام نسیم جان، خوبی دخترم؟
نسیم: سلام، بفرمائید داخل دم در بده.
بدون اینکه بمونم جواب بده آیفون رو زدم و خودم رفتم داخل اتاقم. حوصلهش رو نداشتم خیلی حراف بود.
***
اینقدر آهنگ گوش دادم سرم ترکید. بلند شدم و رفتم یواشکی از توی راهپله نگاه سالن کردم و دیدم بله هنوز این احمدی حراف نرفته.
یکی نیست بگه آخه تو فکت درد نگرفت اینقدر حرف زدی؟! نگاه مامان کردم از چهرهش میتونستم متوجه بشم که اونم حوصلهش سر رفته و علاقه زیادی داره که احمدی رو از خونه بیرون کنه.
خانم احمدی: خب دیگه شیماجان، من زحمت رو کم کنم.
وای خدا وای خدایا باورم نمیشه، داره گورش و… عه ببخشید داره میره. از خوشحالی اشکم داشت در میاومد.
تا از در رفت بیرون شروع کردم بشکن زدن و قر دادن. اون بین دیدم نادیا و نگین با تعجب دارن نگاهم میکنن.
نسیم: چتونه چرا اونجور نگاه میکنین؟!
نادیا: خل شدی الحمدال… ؟!
نسیم: نه ولی این احمدی که اینجا بود.
دستم رو نمایشی گذاشتم روی گلوم و در ادامه حرفم گفتم:
– انگار یکی دست گذاشته اینجام و خفهم میکنه.
بعد از حرفم از جلوی چشمهای متعجبشون رد شدم. رفتم توی آشپزخونه و آب خوردم و برگشتم توی سالن.
مامان اومد داخل و پردههای سالن رو کشید که باعث شد دیگه نور آفتاب نیاد داخل.
مامان: من خستهم میخوام بخوابم سر و صدا نکنین.
بعد رفت توی اتاقش. نادیا هم رفت توی کتابخونه و نگین هم رفت آشپزخونه.
منم بیکار بودم. نشستم و ادامه رمان ترسناک جدیدی که گرفته بودم رو خوندم. در حین خوندن حس کردم یک جسم سفید مایل به کرمی از توی اتاق مامان اینا بیرون اومد و سریع رفت توی حیاط.
نگاهم رو سریع چرخوندم اونطرف ولی چیزی ندیدم.
با خودم گفتم:
– چون داستان ترسناک خوندم، خیالاتی شدم.
دوباره ادامه دادم، ولی دوباره تکرار شد… .
ایندفعه طاقت نیاوردم و آهسته رفتم سمت در ورودی. آروم جوری که صدا نده و مامان بیدار نشه بازش کردم. رفتم توی حیاط، از پلهها رفتم پایین و نگاه باغچه و اطراف کردم که چشمم خورد به در انبار که دقیقاً مثل زیر زمین پایین خونهمون بود.
انگار یه نفر داخلش بود! از پشت شیشه که نگاه میکردم قد و هیکل طرف شبیه بابا بود؛ و با فکر اینکه بابا باشه خواستم برم داخل. هنوز پله اول رو پام رو روش نذاشتم که صدای شکستن یه چیزی از داخل انبار اومد. راستش به چیزای ترسناک خیلی علاقه داشتم ولی الان از ترس خودم رو نزدیک بود خیس کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و با جرعت رفتم سمت در انبار.
هم میترسیدم هم میخواستم به ترسم غلبه کنم. پاهام داشتن میلرزیدن. توی یه حرکت ناگهانی در انبار رو سریع باز کردم؛ اما توی اون تاریکی چیزی مشخص نبود.