قسمتی از متن:
با تکون خوردن بوتههای کنار درخت خون تو تنم یخ زد، شنیده بودم اینجا حیوان وحشی زیاد داره آب گلوم رو از ترس قورت دادم و به بوتهها خیره شدم، نفسهام به شماره افتاده بود.
نگاهم افتاد به چوب بزرگ که کنار پام بود آروم برش داشتم میترسیدم فرار کنم مثل این فیلم ترسناکها از پشت بپره روم تیکه پارهم کنه. نزدیک شدم.
صدای نفسنفس زدن میاومد .دیگه مطمئن شدم که موجودی پشت درخت هست. چوب رو بردم بالای سرم و پریدم جلوش.
چشمهام رو بستم و از ته دلم جیغ زدم و محکم چوب و زدم بهش .
همزمان صدای فریادی بلند شد
– آخ
از درد به خودش میپیچید. خیلی هوا تاریک بود و قلب منم تند تند میزد. صبر کن ببینم حیوون که آخ نمیگه، با ترس گفتم:
– تو آدمی؟
صدای مردونهای تو گوشم پیچید و با حرص گفت:
– من آره ولی تو نه!
(دو روز قبل)
یک دست لباس انداختم تو کولهم.
ساندویچهایی رو که آماده کرده بودم یکییکی گذاشتم تو کولهم. به بچهها قول داده بودم که براشون از اون ساندویچهای مخصوصم درست کنم .
قرار بود از طرف دانشگاه بریم اردو توی یکی از جنگلهای مازندران .
تا حالا تو عمرم نرفته بودم اونجا و نمیدونستم چه شکلیه.
در واقع چند ماهه که تو این شهر زندگی میکنم و هنوز نتونسته بودم خودم رو به خوبی با این شهر وقف بدم. خونه عموم بودم اولش میخواستم برم خوابگاه ولی عموم اجازه نداد.
هودیم رو با یک شلوار مشکی پوشیدم وشالم رو سرم کردم. خیلی وقت بود که از خونه بیرون نیومده بودم و برای یه اردو همراه دوستهام هیجانزده بودم. ولی با ورود دخترعموم به اتاق تمام حس مثبتم از بین رفت و اخمام رفت تو هم دیگه.
سحر: عه داری میری؟
– آره
سحر: خوش به حالت خانوادهت نیستن راحت برای خودت میری بیرون.
کمی مکث کرد و کشیده ادامه داد:
– بیرون میچرخی… هر وقت دلت میخواد میری، هر وقت دلت میخواد میای… با کی میری کسی کاری به کارت نداره .
نیشخند زدم. خیلی رفتارهاش بچگانه بود.
میدونستم داره حسادت میکنه. بدون توجه گفتم.
– سحر جون خانوادهم به من اعتماد داشتن من رو فرستادن یه شهر دیگه حالا پدر تو نذاشت بری اصفهان…
با حرص غرید:
– اصفهان کسی نبود من خودم رو اونجا تلپ کنم.
قبل از اینکه من جوابش رو بدم، صدای سامیار از پشت سرم بلند شد.
سامیار: سحر زر زیادی نزن نازگل مهمون ماست.
سحر یه سال از من بزرگتر بود دلیل اینهمه حسادت رو نمیفهمیدم.
شاید به خاطر حمایتهای بیش از حد سامیار و عمو احمد بود.
شاید هم به خاطر حساسیتهای بیش از حد زنعمو که آدم خیلی مذهبی بود .
سحر با خشم و عصبانیت نگاهش کرد.
سامیار بدون توجه به سحر روبه من گفت:
– حاضر شدی؟ بریم؟
سامیار ۲۷ سالش بود و درسش رو تموم کرده بود.
یک مغازه لوازمتزئینی ماشین داشت. از قیافهش معلوم بود تازه از خواب بیدار شده و از اونجایی که امروز تعطیل بود حدس زدم به خاطر من بیدار شده .
– آره حاضرم ولی خودم میرم .
سامیار: نه بابا بیا بریم تو ماشین منتظرم.
از جلوی نگاههای پر از خشم سحر گذشتم و رفتم تو آشپزخونه.
– من رفتم زنعمو از طرف من از عمو احمد هم خداحافظی کن.
– باش برو مراقب باشی ها امانتی.
– چشم خداحافظ
نازگل و شاهرخ، دختر و پسری که هر کدوم به دلایل مختلف توی جنگل گم میشن.
بالاجبار برای زنده موندن مدتی رو در کنار هم میگذرونن.
اما باید دید تو مدتی که در کنار هم هستن
با چه ماجراها و بلاهایی روبهرو خواهند شد.
آیا در کنار هم با زندگی وداع میکنن؟
یا
از جنگل تاریک و مخوف نجات پیدا میکنن؟
بسیار عالی ممنون از رمانهای خوبتون
زیبا
چجوری دانلود میشه؟؟
روی لینک دانلود پی دی اف بزنید