مقدمه: تخیل ما پرواز میکند و ما سایههای آن بر روی زمین هستیم!
تخیل ما ذهن ما را قوی میسازد و ما نیز با ذهنی قوی زندگی را غرق در روح و احساس میکنیم.
نگاه خیره و منتظر همه، به عینک و دماغ خانم معینی بود، خانم معینی با اخم و دقت مشغول تصحیح برگههای امتحانی بود؛ هر از چند گاهی هم سری به نشونه تاسف تکون میداد و نچ، نچی زیر ل*ب میگفت. نگاهم رو، از خانم معینی میگیرم میدوزم به قیافه جن زده بچههای کلاس. کلافه بر میگردم سمت چپ، تا ببینم ستایش در چه حاله که اونم خوابآلود سرش رو گذاشته رو دسته صندلی. ظاهراً واسه اونم مهم نیست، نتیجه چی میشه! ای بابا من دلیل این همه نگرانی و استرس بچهها رو درک نمیکنم؛ آخه مگه قراره با بد شدن نمره امتحان حکم مرگتون رو بدن دستون؟
– ستی؟ هو سـتی؟
ستایش: ها؟ چه مرگته؟
– ساعت چنده؟
صاف نشست رو صندلیش، نگاهش رو دوخت به صفحه ساعت مچیش.
ستایش: یازده و ربع!
ـ هوف یعنی کمکم حداقل باید چهل و پنج دیقه دیگه سر کلاس این پیر کفتار بشینیم!
اینبار برگشتم، سمت هستی که داشت با خودکار تمام کتاباش رو خط خطی میکرد.
– چیکار میکنی مگه درد داری؟ این کتاب بیصاحاب رو حداقل کمکم تا یک ماه دیگه میخوای!
هستی: هی بیخیال رفیق، مگه نشنیدی مشاوره سر صف چی گفت؟
– نه چی گفت؟
هستی: گفت هر وقت احساس کردی از چیزی عصبی هستی، یه کاغذ بردارید خط خطی کنید!
– مشنگیها!
ستایش سرش رو خم کرد، سمت هستی گفت:
– حضرت خانم برای چی اعصابش خورده؟
بعدم اشاره کرد به کتابی که عملاً دیگه به هیچ دردی نمیخورد گفت:
– درضمن اون، وراجی که گفت خط خطی کنید اینم گفت رو یه برگه باطله خط خطی کنید نه کتابی که دو ماه دیگه باید بخونی واسه کنکور.
اینبار هستی خم شد سمت ستی، من وسط بودم.
هستی: خب عزیز من، یکییکی بپرس تا جوابت رو بدم. اول اینکه قیافه حق به جانب معینی اعصابم رو خورد کرده. دوم اینکه از این کتاب و همه نکتهها و صفحههاش متنفرم!
همچنان سر هر دوشون، خم شده بود سمت صندلی من، یه فکر خبیث به ذهنم رسید یه لبخند شیطانی زدم و دستم گذاشتم پشت سر هر دوشون جوری که زیاد جلب توجه نکنه سریع و محکم کوبیدم بهم! صدای آخ گفتن هر دوتاشون همزمان شد با بلند شدن خانم معینی از سر جاش و نگاه همه کشیده شد سمت دهن خانم، بعدم معینی با اون لحجهای که نمیدونم متعلق به کدام سرزمین بود شروع کرد به حرف زدن. چه عجب بالاخره افتخار داد صدای ناخوشایندش از اون حنجره مبارکش بیرون بیاد و ما رو منور کنه!
خانم معینی: واقعاً که! اصلا ازتون توقع همچین نمرههایی رو نداشتم. گل کاشتید، مرسی واقعاً…
آروم جوری که فقط هستی و ستایش بفهمن گفتم:
– خواهش میکنم قابلی نداشت.
پام رو انداختم رو اون یکی پام صاف نشستم قیافه جدی به خودم گرفتم که باعث شد هستی و ستایش ریز بخندن.
خانم معینی حرصی شد گفت:
– اون عقب چه خبره؟ بگید ما هم بخندیم.
ستایش با لبخند حرصدراری گفت:
– ببخشید شخیصیِ وگرنه حتماً میگفتیم بخندی!
بعدم هر سه تامون بلند زدیم زیر خنده.
خانم معینی: خفه شید ببینم! این چه نمرههایی که شما سه تا گذاشتید جلو من؟
– وا خانم چرا دروغ میگی؟ ما که نذاشتیم جلوتون خودتون از جلو ما برداشتید.
خنده کل کلاس، به هوا رفت. معینی دود از سرش بیرون میزد.
جهان میزند و دیوانگان نیز میرقصند، جهل میخواند و بیخیالی ساز میزند!
سه دیوانهی داستان جام پر میکنند و دیگران مینوشند قدم در هر کجا بگذارند؛ خرابهای نیز میسازند، جنون در مغزشان گل میدهد امّا این گلها چه میوهای قرار است بدهند و شاهکارهای سه دیوانه را، چه کسی میپوشاند؟ آن سه دیوانه چه بلایی بر سر موجودات عجیبالخلق میآورند؟
در حیطه ژانری خودش بسیار زیبا
موفق باشید خانم اسنفدیاری