توضیحات
قسمتی از داستان:
سلام.
اسم من بهاره! چشمهام سبزه. کلاس دوم دبستانم و یه عالمه دوست دارم. من فرشتهی مامانیام هستم. کتاب خوندن رو خیلی دوست دارم.
یه داداش کوچولوتر از خودم به نام نوروز دارم که پنج سالشه و مامانی میذارتش پیش من تا ازش نگهداری کنم.
برادر من خیلی خوشگل و تپلوعه. لپاش وقتی میخنده مثل خودم سرخ میشه. اون بامزه است. من خیلی داداشم رو دوست دارم. ما توی یک خونهی کوچولو با مامانی و بابایی زندگی میکنیم. من همیشه به مامانی کمک میکنم. غذا میخورم، میوه میخورم، سفره رو کمک مامانی جمع و پهن میکنم. وقتی دیگه نمیخوام با اسباببازیهام بازی کنم جمعشون میکنم؛ حتی اسباببازیهای نوروز رو هم جمع میکنم؛ البته گاهی.
بابایی از صبح تا شب سر کار میره. من همیشه بهش میگم:
– بابایی اینقدر کار نکن، خسته میشی!
اما بابایی همیشه میگه:
– مردها باید کار کنن که خانواده شون راحت زندگی کنن.
ما روزها با مامانی بازی میکنیم. مامانی برامون کتاب میخونه. غذاهای خوشمزه بهمون میده. برامون قرآن میخونه. همیشه میگه:
– اگه یه روز ناراحت شدید، قرآن بخونین چون در مورد زندگی خوب و اینکه چه کار کنین نوشته و راهنماتونه.
داداشی همیشه وقتی مامانی قرآن میخونه خوابش میبره. برای اون مثل لالایی میمونه. شبها با بابایی بازی میکنیم.
یه روز مامانی به من گفت:
- بهاره جون، من میرم سبزی بخرم که قرمهسبزی خوشمزه براتون درست کنم. مواظب نوروز باش تا برگردم.
چشمی گفتم و مثل یه دختر خوب، کتاب قصهام رو آوردم و برای داداشی خوندم؛ اما حواسش جای دیگهای بود و میخواست بره توی اتاق با توپِ قرمزش که دیشب بابایی براش خریده بود بازی کنه. دستش رو گرفتم و رفتیم توی اتاق.
اتاقمون خیلی کوچیکه و فقط یه کمد داره. لباسها و اسباببازیهای من و نوروز توی این کمده. وقتی میخواستم در کمد رو باز کنم که توپ را بردارم، یه نور مثل رنگینکمون ازش اومد بیرون! به نوروز نگاه کردم. اونم مثل من تعجب کرده بود و اصرار کرد و گفت:
– آبجی، بریم تو کمد… بریم تو کمد.
با همدیگه رفتیم توی کمد. اولش همه جا تاریک بود؛ ولی یکم که جلوتر رفتیم دیگه کمد نبود. یه جایی بود پر از درختهای خوشگل که برگهاش سبزِ سبز بودن. اینقدر درختها زیاد بودن که نمیتونستیم بیشتر ببینیم. رفتیم جلوتر، رودخونه رو دیدیم که آبش آبیِ آبی بود. توی آب، پر از ماهیهای قرمز و نارنجی و زرد بود که بالا و پایین میپریدن و دهنشون رو باز و بسته میکردن. داشتن شعر میخوندن.
دست نوروز رو گرفتم و رفتیم کنار آب که از نزدیک ببینیم و از ماهیها بپرسیم (اینجا کجاست)؟
داداشی نشست کنار آب و دست کوچیکِ تپلش رو کرد توی آب تا به ماهی نارنجی بزرگی که به ما نگاه میکرد دست بزنه. با نگرانی گفتم:
– داداشی، مواظب باش نیفتی.
نوروز یه نگاهی به من کرد، یکم از آب رو خورد و گفت: